عجیب ترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیب تر.

امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه خودش را تصحیح می کرد. آن هم نه در کلاس، در خانه دور از چشم همه.
اولین باری که برگه امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم. نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم.
فردای آن روز در کلاس وقتی همه بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من. به جز من که از خودم غلط گرفته بودم.
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم. بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره بهتری بگیرم.
مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد ، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت.

چهره هم کلاسی هایم دیدنی بود. آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند. اما این بار فرق داشت. این بار قرار بود حقیقت مشخص شود.
فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم. چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم.
زندگی پر از امتحان است.

خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم. تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم. اما یک روز برگه امتحانمان دست معلم می افتد. آن روز چهره مان دیدنی ست.
آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم.
راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟

 


ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮانند پولدار شوند،
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" باشند؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ "فهمیده" ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ یك ﻓﻀﯿﻠﺖ

بیایید زیبا زندگی کردن رو یاد بگیریم 

 

 


امید

 

 

 

 

 

 

 

 

من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.

 

توفان‌ها

در رقصِ عظیمِ تو

به شکوهمندی

نی‌لبکی می‌نوازند،

و ترانه‌ی رگ‌هایت

آفتابِ همیشه را طالع می‌کند.

 

بگذار چنان از خواب برآیم

که کوچه‌های شهر

حضورِ مرا دریابند.

 

دستانت آشتی است

و دوستانی که یاری می‌دهند

تا دشمنی

از یاد

برده شود.

 

پیشانی‌ات آینه‌یی بلند است

تابناک و بلند،

که «خواهرانِ هفتگانه» در آن می‌نگرند

تا به زیباییِ خویش دست یابند.

 

دو پرنده‌ی بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند.

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید

تا عطش

آب‌ها را گواراتر کند؟

 

تا در آیینه پدیدار آیی

عمری دراز در آن نگریستم

من برکه‌ها و دریاها را گریستم

ای پری‌وارِ در قالبِ آدمی

که پیکرت جز در خُلواره‌ی ناراستی نمی‌سوزد! ــ

حضورت بهشتی‌ست

که گریزِ از جهنم را توجیه می‌کند،

دریایی که مرا در خود غرق می‌کند

تا از همه گناهان و دروغ

شسته شوم.

 

و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود.

 

تقدیم به کسی که بعد از سال ها هم باعث شد که علاقه فراموش شدم به شعر دوباره جون بگیره هم اینکه بعد از سال ها به وبلاگم سر زدم :) 

سپاسگزارم


از کجا شروع کنم برای نوشتن همه جای این داستان غم انگیز است چرا می پرسی؟ مگر نمی بینی که همه چیز تیره است آسمان، ماه و پرنده ها هم سیاه اند مگر اصلا در این جا جز سیاهی رنگی هست من که نمی بینم اینجا که من هستم همیشه پاییز است هیچ چیز نمی تواند این رخوت و بی حوصلگی را از این باغ پاییز زده بیرون کند خدایا خسته ام، چرا اینجا بهار نمی شود
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می کرد تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است. وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

محسن چت modisbeauty.rozblog.com tuckersroqdd86 Website قفسه بندی هایپرمارکتی جنرال قفسه دانلود برنامه وب سایت انلاین دانش eliseitcbl1 daily دانلود سرا دانستنی های روز